هر روز بیست و چهار پله را بالا میرفت تا برسد به پشت بام دوم– بالای بالا – پشت خر پشته ، جایی که دردانه هایش آنجا خانه داشتند.
با وسواس خاصی هر روز به آنها رسیدگی میکرد، مبادا بدون آب و دانه بمانند.
چوبش را در هوا میچرخاند با حرکات معنیداری که فقط برای دردانهها و خودش قابل فهم بود، آنها را به پرواز در میآورد، آنها هم در آسمان آبی زیبا پرزنان میچرخیدند، میرقصیدند و برای صاحبشان دلبری میکردند. با سوتهایی که برایشان میزد گویی موسیقی را مینواخت که تک تک شان با نتهای آن به وجد میآمدند و چنان بال و پرهای رنگارنگ خود را باز و بسته میکردند گویی رقص سماع انجام میدادند.
ننه خدیجه – مادرش – زن نحیف اما چابکی بود. دختر بزرگش، بچه اول خانواده بود – خدیجه – به همین خاطر به ننه خدیجه معروف بود. اصغر بچه آخر بود و به عبارتی ته تغاری! خدیجه دو سال پیش، همسرش را از دست داده بود به همین خاطر، با دو بچه قد و نیم قد با مادرش و اصغر زندگی میکرد. برای گذران زندگی خیاطی میکرد تا خرج خودش و بچههایش را در بیاورد در ضمن نمیخواست که بیشتر از این سربار مادر پیر و برادرش شود.
همه دلخوشی اصغر ننه خدیجه، دردانهها و وروجکهای خواهر بود البته که مادر و خواهرش را هم خیلی دوست داشت اما همیشه با هم سر این کبوترها، بگو و مگو داشتند.
عشق اصغر این کبوترهای جورواجورش بود مثل بچههای خودش ازشون مراقبت میکرد و باهاشون حرف می زد و ساعت ها از وقتش را پشت خرپشته بالای پشت بام دوم با آنها میگذراند ولی خانواده از کارش عاصی شده بودند و هی به جونش نق می زدند که بجای رسیدگی به این پرندهها بفکر زندگی خودت باش ، تشکیل خانواده بده ، کار خودت رو انجام بده و …
از آنجایی که اصغر ننه خدیجه نجاری بلد بود میتونست از راه نجاری درآمد خوبی داشته باشه اما دل به کار نمی داد و با کبوترهاش مشغول بود. هیچکس اجازه رفتن سراغ کبوترها را نداشت فقط خودش باید سرکشی میکرد.
ننه خدیجه هم که پای بالارفتن از این همه پله را نداشت، هر روز ، همون گوشه حیاط به خاطر دل نوه هایش کمی آب و دونه میریخت تا پرنده ها به هوای آب و دونه بیان گوشه حیاط بنشینن و بچه ها سرگرم شوند.
یک روز اصغر با کبوتری زیبا که دور پاهاش پر از پر بود، وارد خونه شد. بچهها ذوقکنان جلو آمدند. دایی اصغر که خواهر زاده هایش را خیلی دوست داشت، لبه ایوان نشست و کبوتر زیبا را به آنها نشان داد و برایشان توضیح داد: به این کبوتر میگن کبوتر پاپر خیلی گرونه و البته دوست داشتنی …
بچه ها که از خوشحالی داشتن بال در می آوردند، وسط حیاط می پریدند و شادی میکردند.
دردانه های اصغر، هر کدام مدل خاصی بود: یکی طوقی بود چون دور گردنش مثل یک نوار قیطونی رنگی بود، یکی پاپر بود چون دور مچ پاهاش پر از پرهای قشنگ بود، یکی کبوتر چاهی … یکی کبوتر سفید … یکی کبوتر کاکل به سر … نوک حنایی … بعضی هاشون هم به خاطر نشونه حلقه هایی رنگی در پا داشتند مثل النگو.
توی زندگی، هر کسی دلش به یه چیزی خوش است. وقتی عاشق باشی فرقی نداره آدم باشه یا پرنده یا حتی ماشین و خونه و وسیله. عشق و علاقه به هر چیزی حس آرامشی در دورن آدم ها ایجاد میکند که با هیچ چیز دیگر براحتی جایگزین نمیشود. هر چقدر هم که ننه خدیجه و دیگران به جان اصغر غر می زدند ولی باز فایده ای نداشت چون او عاشق کبوترهاش بود و هیچ چیز نمی توانست لحظات آرام بخشی را که با آنها داشت برایش پر کند.
چه خوب است یاد بگیریم به دلخوشی های هم دست نزنیم و به خواسته های همدیگر احترام بگذاریم ، آرامش همدیگر را بهم نزنیم و برای حفظ آن تلاش کنیم.
آخرین دیدگاهها